معنی علامت مفعول غیرصریح

لغت نامه دهخدا

مفعول

مفعول. [م َ](ع ص، اِ) بکرده شده.(کشاف اصطلاحات الفنون). کرده شده.(آنندراج). کرده شده. ساخته شده. عمل شده. ج، مفعولون، مفاعیل.(از ناظم الاطباء). شده. کرده. بجای آمده. به عمل آمده. به فعل آمده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و کان أمراﷲ مفعولاً.(قرآن 37/33).
نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار
ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست
نگه بدار حد عمر خود مکن آوار.
ناصرخسرو.
اگرگویی کجا، مکان پیداکرده ٔ او. و اگر گویی کی، زمان پدیدآورده ٔ او. و اگر گویی چگونه، مشابهت و کیفیت مفعول او.(مصباح الهدایه چ همایی ص 18). ||(اصطلاح دستور) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ:
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مفعول بر دو قسم است: بی واسطه، بواسطه. مفعول بی واسطه یا مستقیم، آن است که معنی فعل رابی واسطه ٔ حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد.مفعول بی واسطه غالباً در جواب «که را» یا «چه را» واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است. علامت مفعول بی واسطه غالباً «را» است. در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه ٔ مفعولها درمی آوردند:
خرد را و جان را که کرد آشکار
که بنیاد دانش نهاداستوار.
فردوسی.
در نظم و نثر قدیم، در اول مفعولی که در آخر آن «را» بوده، برای تأکید کلمه ٔ «مر» می افزودند:
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را.(گلستان).
مفعول بواسطه یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل را بواسطه ٔ حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان. با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن:
هر آنکو ز دانش برد توشه ای
جهانی است بنشسته در گوشه ای.
ادیب پیشاوری.
که در این شواهد، بدان، نیکان، زبان، رفیقان، دانش و گوشه ای مفعول بواسطه اند. مفعول بواسطه در جواب: از که، از چه، به که، به چه، به کجا، از کجا، برای که، برای چه، با که، با چه و ماننداینها واقع شود. و رجوع به دستور قریب و بهار... ج 1صص 36-39 شود.
||(اصطلاح نحو عربی) اسمی که پس از فعل و فاعل آید، برای تتمیم فائده و فعل بدان اسناد داده نشود، لیکن با فعل، نوعی ارتباط داشته باشد. و آن را اقسامی است.
- مفعول به، اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبه ٔ آن بعد از فاعل است، مانند: ضرب زید عمرواً.(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفعول فیه، آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن «فی » است مانند: سافرت یوم الجمعه. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری، مانند: «فرسخا» در جواب کسی که گوید: «کم سرت » و هر وقتی اعم از آنکه مختص باشد یا مبهم قابل است که منصوب شود، اما مکان، شرط آن آن است که مبهم باشد چون «جهات ششگانه »(یمین، یسار، فوق، تحت، امام، خلف) یا شبه آن مانند «جانب، ناحیه » و همین طور مقادیر، مانند میل و فرسخ و همین طور آنچه از فعل درست می شود، مانند مجلس و مشرق... بعضی از کلمات در اصل ظرفند لکن فاعل یا مفعول... واقع می شوند، مانند «یوم، شهر» که ظروف متصرفه اند. از جمله ٔ ظروف غیرمتصرفه «عوض، قط و لدی است ».(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفعول لَِاَجْلِه. رجوع به ترکیب مفعول له شود.
- مفعول له، معفول لاجله، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود از لحاظوقت و فاعل متحد باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از ادات تعلیل آید، مانند: لدوا للموت و ابنوا للخراب. و در صورتی که مصدر هم نباشد با لام آید، مانند: سری زید للماء.(از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی).
- مفعول ما لم یسم فاعله، هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد.(از تعریفات جرجانی).
- مفعول مطلق، عبارت از مصدری است زیادی که مؤکد عامل خود باشد یا مبین نوع یا عدد آن باشد، مانند: و کلم اﷲ موسی ̍ تکلیماً.(قرآن 164/4).و الصافات صفاً.(قرآن 1/37). فاًن جهنم جزاؤکم جزاءً موفوراً.(قرآن 63/17). و بالجمله مفعول مطلق تأکیدی مانند: ضربت ضرباً، و نوعی، مانند: جلست جلسهالامیر. و عددی، مانند: ضربته ضربتین. گاه عامل مفعول مطلق حذف شود، مانند: شکراً به جای اشکراﷲ شکراً در مقام دعا، و سقیاً و رعیاً بجای سقاک اﷲ سقیا و رعاک اﷲ رعیا.(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). در فارسی به تقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با «ی » نکره استعمال کند:
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری.
دیدار کرد دیدار کردنی بسزا.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 163). منفعت وی آن است که شکم ببندد بستنی به اعتدال.(اختیارات بدیعی از فرهنگ فارسی معین).
- مفعول معه، اسمی است که بعد از «واو» به معنی «مع» واقع می شود، مانند: «جاءالبرد و الجلبات » و «ما انت و زیداً» و «کیف انت البرد» و اختلاف است که آیا نصب آن به واو است یا به فعل و شبه آن وباید دانست که در موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است که واو را عاطفه بدانیم. بنابراین در جمله ٔ «مالک و زیدا» متعین است که مفعول معه باشد، چون عطف بر ضمیر متصل مجرور جایز نیست مگر با اعاده ٔ جار و درجمله ٔ «ضربت انا و زیداً» دو وجه جایز است و در «جاء زید و عمرواً» دو وجه.(فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). || کسی که بر وی دخول شده باشد.(ناظم الاطباء). پسر یا مردی که لواطه دهد.


علامت

علامت. [ع َ م َ] (ع اِ) علامه. نشان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، عَلام، علامات. و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم) نیز جمع بسته شود. || نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || داغ. (ناظم الاطباء). نشان. || حد فاصل میان دو زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || علم و رایت. (ناظم الاطباء). درفش. (لغت فرس اسدی): حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیش تر بردند. (تاریخ بیهقی ص 39). من بجای خود بایستادم، ابوالفضل و علامت وچتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 166). امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند. (تاریخ بیهقی ص 113). سرهنگان را خلعت دادند و علامت. (تاریخ بیهقی ص 401).
در جنگ و در سفر زد و سایه جدا مباد
از سایه ٔ علامت و از سایه ٔ همای.
فرخی.
|| صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پائین شالهای ترمه آویزند و از سوی زبر لاله وتندیس هائی از مرغ و جز آن نصب کنند. و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز، پر یا گلوله ای از شیشه ٔ الوان نصب کنند، و این زبانه های فلزی که به «تیغ» مشهور است سه یا پنج باشد. و در مراسم عزاداری محرم پیشاپیش دسته ها به حرکت آرند، و حامل آن را «علامت کش » گویند.

فرهنگ معین

مفعول

انجام داده شده، کرده شده، کسی یا چیزی که فعل بر آن واقع شده باشد. و آن به دو قسم است:، ~ِ باواسطه (بواسطه) یا غیرصریح یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل رابه واسطه حرفی از حروف اضافه تمام کند، ِ بی واسطه یا صریح یا [خوانش: (مُ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

مفعول

(ادبی) در دستور زبان، کسی یا چیزی که کاری بر آن واقع شده،
اُبنه


علامت

نشان، نشانی،
آنچه برای راهنمایی در جایی نصب می‌کنند،
[قدیمی] علم، رایت، درفش: در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد / از سایهٴ علامت و از سایهٴ همای (فرخی: ۳۹۱)،
وسیله‌ای شامل یک قطعه چوب یا فلز افقی با میله‌ها و پره‌هایی که به‌صورت عمودی در بالای آن وصل شده و در مراسم عزاداری عاشورا آن را بر دوش حمل می‌کنند،

مترادف و متضاد زبان فارسی

مفعول

کنش‌پذیر،
(متضاد) کنشگر، فاعل، امرد، کونی، مابون، مخنث، ملوط،
(متضاد) لواطکار

فرهنگ فارسی آزاد

مفعول

مَفعُول، شیء یا شخصی که فعل بر آن یا بر او واقع شود،

فرهنگ فارسی هوشیار

علامت

(اسم) نشان نشانی. توضیح در فارسی زبانان به علایم (علائم) جمع بسته شود، نشانی که در راه برای رهنمونی بر پا سازند، داغ کی، حد فاصل میان دو زمین، علم رایت درفش (سپاهیان)، صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پایین شالهای ترمه آویزند و از سوی بالا لاله ها و تندیسهایی از مرغ و جز آن نصب کنند و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز پر یا گلوله ای از شیشه الوان نصب کنند و تعداد این زبانه ها (که تیغ نام دارند) 3 تا 5 است و در مراسم عزا داری محرم علامت را پیشاپیش دسته ها به حرکت آورند و حامل آن را علامت کش می نامند جمع: علامات. یا علامت گرداننده. نشانه ای که جلو نوتها واقع می شود و صدای آن ها را تغییر دهد و معمول ترین آن ها ازین قرار است: دیز: بمل بکار. نشان، نشانی که در راه برای رهنمونی بر پا سازند


مفعول

به فعل آمده، کرده شده


مفعول له

(اسم) مفعول لاجله.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مفعول

پوییده، کرده، کنشگیر

فارسی به عربی

مفعول

حاله النصب

معادل ابجد

علامت مفعول غیرصریح

2285

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری